حلیمی که سه ماه بعد به خانه رسید
با حضور گروههای مختلف مردم در عرصههای دفاع مقدس میتوان گفت یکی از زیباترین صحنهها، جلوههای حضور نوجوانان کمسن و سال است که با علاقه زایدالوصفی در جبههها حضور پیدا کردند و با وجود جثههایی کوچک حماسه هایی بزرگ خلق کردند به گونهای که دشمن حتی از وجود همین نوجوانان وحشت داشت. خاطره زیر مربوط میشود به یکی از همین بزرگمردان کوچکی که در جبهه حضور پیدا کرده است.
آنقدر کوچک بودم که حتى کسى به حرفم نمىخندید. هرچى به بابا – نهنهام مىگفتم مىخواهم به جبهه بروم محل آدم بهم نمىگذاشتند. حتى تو بسیج روستا هم وقتى گفتم قصد رفتن به جبهه را دارم همه به ریش نداشتهام هرهر خندیدند.
مثل سریش چسبیدم به پدرم که الا و بالله باید بروم جبهه. آخر سر کفرى شد و فریاد زد: “به بچه که رو بدهى سوارت میشود. آخه توی نیموجبى مىخواهى بروى جبهه چه گلى به سرت بگیرى “. دست آخرکه دید من مثل کنه به او چسبیدهام رو کرد بهطرف طویلهمان و فریاد زد:
“آهاى نورعلى، بیا این را ببر صحرا و تا مىخورد کتکش بزن و بعد آن قدر ازش کار بکش تا جانش در بیاید! ”
قربان خدا بروم که یک برادر غولپیکر بهم داده بود که فقط جان مىداد براى کتک زدن. یک بار الاغمان را چنان زد که بدبخت سه روز صدایش گرفت!
نورعلى حاضر به یراق، دوید طرفم و مرا بست به پالان الاغ و رفتیم صحرا. آنقدر محکم زد که مثل نرمتنان مجبور شدم مدتى روى زمین بخزم و حرکت کنم.
به خاطر این که تو ده مدرسه راهنمایى نبود، بابام من و برادر کوچکم را که کلاس اول راهنمایی بود، آورد شهر و یک اتاق در خانه فامیل اجاره کرد و برگشت. چند مدتى درس خواندم و دوباره به فکر رفتن به جبهه افتادم. رفتم ستاد اعزام و آنقدر فیلم بازى کردم و سرتق بازى درآوردم تا این که مسئول اعزام جان به لب شد و اسمم را نوشت.
روزى که قرار بود اعزام شویم، صبح زود به برادر کوچکم گفتم: “من میروم حلیم بخرم و زودى برمیگردم “. قابلمه را برداشتم و دم در خانه قابلمه را زمین گذاشتم و یاعلى مدد. رفتم که رفتم.
درست سه ماه بعد از جبهه برگشتم. درحالى که این مدت از ترس حتى یک نامه براى خانواده نفرستاده بودم. سر راه از حلیم فروشى یک کاسه حلیم خریدم و رفتم طرف خانه. در زدم، برادرکوچکم در را باز کرد و وقتى حلیم را دستم دید با طعنه گفت: “چه زود حلیم خریدى و برگشتى! ” خندهام گرفت. داداشم سر برگرداند و فریاد زد: “نورعلى بیا که احمد آمده! ” با شنیدن اسم نورعلى چنان فرارکردم که کفشم دم در خانه جا ماند!