وب سایت عمارها

این وبسایت در جهت ترویج فرهنگ ایثار و شهادت و مبارزه با جنگ نرم دشمن راه اندازی شده است

وب سایت عمارها

این وبسایت در جهت ترویج فرهنگ ایثار و شهادت و مبارزه با جنگ نرم دشمن راه اندازی شده است

طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات
سر راه از حلیم فروشى یک کاسه حلیم خریدم و رفتم طرف خانه. در زدم، برادر کوچکم در را باز کرد و وقتى حلیم را دستم دید با طعنه گفت: چه زود حلیم خریدى و برگشتى!

با حضور گروه‌های مختلف مردم در عرصه‌های دفاع مقدس می‌توان گفت یکی از زیباترین صحنه‌ها، جلوه‌های حضور نوجوانان کم‎سن و سال است که با علاقه زایدالوصفی در جبهه‌ها حضور پیدا کردند و با وجود جثه‌هایی کوچک حماسه هایی بزرگ خلق کردند به گونه‌ای که دشمن حتی از وجود همین نوجوانان وحشت داشت. خاطره زیر مربوط می‌شود به یکی از همین بزرگ‌مردان کوچکی که در جبهه حضور پیدا کرده است.

آن‎قدر کوچک بودم که حتى کسى به حرفم نمى‌خندید. هرچى به بابا – نه‌نه‌ام مى‌گفتم مى‌خواهم به جبهه بروم محل آدم بهم نمى‌گذاشتند. حتى تو بسیج روستا هم وقتى گفتم قصد رفتن به جبهه را دارم همه به ریش نداشته‌ام هرهر خندیدند.

مثل سریش چسبیدم به پدرم که الا و بالله باید بروم جبهه. آخر سر کفرى شد و فریاد زد: “به بچه که رو بدهى سوارت می‌شود. آخه توی نیم‏وجبى مى‌خواهى بروى جبهه چه گلى به سرت بگیرى “. دست آخرکه دید من مثل کنه به او چسبیده‌ام رو کرد به‎طرف‎ طویله‌مان و فریاد زد:

“آهاى نورعلى، بیا این را ببر صحرا و تا مى‌خورد کتکش بزن و بعد آن قدر ازش کار بکش تا جانش در بیاید! ”

قربان خدا بروم که یک برادر غول‎پیکر بهم داده بود که فقط جان مى‌داد براى کتک زدن. یک بار الاغ‌مان را چنان زد که بدبخت سه روز صدایش گرفت!

نورعلى حاضر به یراق، دوید طرفم و مرا بست به پالان الاغ و رفتیم صحرا. آن‎قدر محکم زد که مثل نرم‌تنان مجبور شدم مدتى روى زمین بخزم و حرکت کنم.

به خاطر این که تو ده مدرسه راهنمایى نبود، بابام من و برادر کوچکم را که کلاس اول راهنمایی بود، آورد شهر و یک اتاق در خانه فامیل اجاره کرد و برگشت. چند مدتى درس خواندم و دوباره به فکر رفتن به جبهه افتادم. رفتم ستاد اعزام و آن‏قدر فیلم بازى کردم و سرتق بازى درآوردم تا این که مسئول اعزام جان به لب شد و اسمم را نوشت.

روزى که قرار بود اعزام شویم، صبح زود به برادر کوچکم گفتم: “من می‌روم حلیم بخرم و زودى برمی‌گردم “. قابلمه را برداشتم و دم در خانه قابلمه را زمین گذاشتم و یاعلى مدد. رفتم که رفتم.

درست سه ماه بعد از جبهه برگشتم. درحالى که این مدت از ترس حتى یک نامه براى خانواده نفرستاده بودم. سر راه از حلیم فروشى یک کاسه حلیم خریدم و رفتم طرف خانه. در زدم، برادرکوچکم در را باز کرد و وقتى حلیم را دستم دید با طعنه گفت: “چه زود حلیم خریدى و برگشتى! ” خنده‌ام گرفت. داداشم سر برگرداند و فریاد زد: “نورعلى بیا که احمد آمده! ” با شنیدن اسم نورعلى چنان فرارکردم که کفشم دم در خانه جا ماند!

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۰/۰۳/۲۸
عمارها

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی