پادگان شلوغ بود. برای رفتن به لبنان اسم من را هم داده بودند. کسی را آنجا نمیشناختم. مثل بقیه رفتم چیزهایی را که لازم بود، بگیرم. ولی بهم ندادند.
کناری نشسته بودم که یک نفر آمد جلو.
- چرا وسیله نگرفتی.
- رفتم،ندادند.
- پاشو برو! بگو ابراهیم منو فرستاده.
رفتم. گفتم «منو ابراهیم فرستاده. از این چیزایی که به بقیه دادهین، به منم بدین.»
گفت «برو بابا.»
گفتم «چشم.» و دوباره برگشتم سر جام نشستم.
- بازم که دستت خالیه.
- آخه تحویل نمیگیرن.
- ایندفعه بگو حاج ابراهیم همت منو فرستاده.
تا اسم همت رو شنید، دوید. هرچی لازم داشتم آورد. دهنم باز مانده بود. پرسیدم «مگه همت کیه؟»
گفت «نمیشناسی؟ همت. معاون حاج احمد متوسلیان. فرمانده تیپ بیست و هفت.»
اینبار از دور که دیدمش، شناختمش. گفتم«چرا نگفتید چی کارهاید؟» خندید و گفت «همین که کارت راه افتاد کافیه. حالا برو مثل بقیه آماده شو میخوایم بریم.»
