وب سایت عمارها

این وبسایت در جهت ترویج فرهنگ ایثار و شهادت و مبارزه با جنگ نرم دشمن راه اندازی شده است

وب سایت عمارها

این وبسایت در جهت ترویج فرهنگ ایثار و شهادت و مبارزه با جنگ نرم دشمن راه اندازی شده است

طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات

پیشواز آفتاب

سید حسین ذاکر زاده

خیال می کردم تنها من به هوای تو این همه راه آمده ام در این برهوت.

انگار شهر خالی شده از مردم.

هر که را می بینی، شاخه سبزی، گلی به نشانه طراوت قدومت به دست گرفته و خودش را در جاده تماشای تو انداخته است.

مردمی که سال ها از مصاحبت خورشید محروم مانده اند، حالا برای زیارت آفتاب شما لحظه شماری می کنند.

این پیرمرد را نمی دانم چه کسی خبر کرده که این چنین جاده، زیر پای لغزانش تسلیم راه شده.

این کودکان پا برهنه و شاد و حتی زنانی که کَس دیگر را هم در وجودشان به پیشواز شما آورده اند را نمی دانم چه کسی خبر کرد.

هر چه هست، این مردم به راز بودن شما و پدرانتان واقف تر از دیگرانند.

انگار آنها بهتر دلیل وجود شما را درک کرده اند که این چنین جای خالیِ تان در طول مسیر کهنه تاریخ، آزارشان می داد!

و حالا که به شما رسیده اند، نمی دانند چگونه این شوق و شورِ دیدار را به پایتان بریزند.

بی خود نبود در طول سفر، یاد شهر ما، میهمان لحظه های شما شده بود و سراغش را می گرفتید؛

حتماً از تپش این همه قلب در احساسات این سرزمین خبر داشته اید.

به هر حال، این زمین جان گرفته از عطر نَفس تان، اگر چه هنوز فرسنگ ها میان حضور شما با او فاصله نشسته است، امّا همین خیال که شما را زیارت خواهد کرد، او را بهشتی تر می کند؛ زمینی که قرار است سال ها مادر گام های دوستداران شما باشد، زمین قم.

در همسایگی با بانوی روشنایی

نزهت بادی

تو میهمان نا خوانده ای نبودی که با آمدنت، کسی را شگفت زده کنی. عمری است که شهر قم آبستن رؤیای آمدن زنی از قبیله روشنایی است.

هر روز، مناره های مسجد شهر قد می کشند تا شاید سایه محمل تو را از دور ببینند و در بانگ اذان خویش، بشارت رسیدنت را فریاد کنند.

شهر ما به درازای تاریخ است که انتظار تو را می کشد!

پس اگر می بینی جماعت شیفتگانت، دست و پای دلشان را گم کرده اند و زبانشان از تکلم باز مانده، به خاطر دیدار توست.

قبول کن حلقه زدن دور در دانه آل طه و نگین امامت، کمترین کاری است که ما توانسته ایم بکنیم.

ما دور افتادگان از خانه کرامت آل عبا، در تار و پود چادرت آرزوهای دیرینه مان را جستجو می کنیم.

ما از تو عطر محمدی رسول خدا صلی الله علیه و آله را می جوییم و در پی مهر علوی علیه السلام هستیم و با دیدن سبزی نگاهت، یاد خانه نیم سوخته فاطمه علیهاالسلام می کنیم و از صبر و بردباری مجتبی علیه السلام می پرسیم.

اما تو بیش از همه، عطر خاطرات امام هشتم علیه السلام را در ایوان دل ما می پراکنی؛ آن چنان که گویی امام رضا علیه السلام بر دشت خاطرمان خیمه زده است و بر منبر نگاهمان حدیث نور می گوید.

بانوی آب و آیینه!

ما شهرمان رامهیا کرده بودیم تا بر گرداگرد لبخند مهرت خانه بسازیم و از مسیر نگاهت، کوچه بکشیم و دیارمان را در پیوند با تو جاویدان کنیم.

ما کجا می دانستیم که میهمان تازه رسیده مان، هنوز بار سفر بر زمین نگذاشته، بار عمر خویش بر شانه های حضرت اجل می گذارد و از اقلیم ما محمل بر می بندد.

ما دلمان می خواست تمام دیوارهای گرداگردت را آیینه کاری می کردیم و زمین زیر پایت را از مرمر سفید می ساختیم و بالای سرت را سایبانی می زدیم از گنبدهای پر از کبوتر، نه این که با آرزوهای ناکاممان خانه آخرتت را آذین بندیم.

اما ما به همین نیز مفتخریم که شهرمان را به نام تو می شناسند و از ما نشانه های تو را می جویند.

خدا کند که همسایگان خوبی برای یادگار آل الله باشیم!

آمدنت را با گلاب و اشک...

امیر مرزبان

وقتی کلمات بخواهند برای رسیدن به یک شعر زیبا جمع شوند، وقتی ستاره ها بخواهند فرشی از نور بسازند، وقتی گل ها تابلوی زیبایی از شیرینی و لبخند بخواهند بسازند، وقتی آرامش، بخواهد میهمان دل های آدم ها شود، وقتی کرم، عطوفت دست هایش را بر سر خاک بکشد، تازه یادمان می آید تو آمدی تا همه شعرها زیبا شوند.

ستاره ها، رقص نور در آسمان به راه انداختند و یک به یک به پایت ریختند.

کلمات، عادت کردند برای تو، دور هم میهمانی بگیرند.

گل ها به بهانه تو شکفتند.

آرامش تازه فهمید چقدر محتاج چشم های شماست... و خاک تازه مهربان شد...

تو نبودی و قم، خاک صبوری نبود.

خاکِ شوره زار، با تو شعور تازه گرفت. تسبیح در تسبیح، درختان انار به مقدمت شکوفه های سُرخ ریختند؛ زیرا تو فرزند سرخ ترین آواز قرون بودی.

آمدی؛ با کوله باری از گُل و لبخند.

آمدی؛ با آشناترین خنده های سبز. آمدی؛ با کریم ترین دست های باغ. آمدی؛ با بی بهانه ترین سخاوت، سرشارترین حضور.

چقدر آمدن تو در دل هامان نور کاشت!

بانو! تو آمده ای تا هفت روز هفته این شهر، چیزی بشود ما ورای همه پیچیدگی های تاریخ.

این شهر نمک زده، باران می خواست، عشق می خواست، شور و صدا می خواست؛ با تو به تمام این ها رسید....

آه، ای رسول تلخ ترین لحظه های مدینه!

ای زایر غریب شاه خراسان، تنهای بی همراه...! بال های کدام فرشته، سایبان تو شد؟

کاش غربت نشین نبودی!

کاش صدای تو از مدینه که آمدی، تا توس رسیده بود!

بعضی وقت ها غبطه می خورم به کبوترانی که حول محور گنبد زرد رنگ تو می چرخند.

غبطه می خورم به ابرهای بالای حرم.

دلم تنگ می شود برای کاشی های فیروزه ای و یاکریم های آرام ایوان آیینه.

دلم تنگ می شود برای دُعای توسل، برای نُدبه، برای صُبح جمعه های بهاری ات، برای کُمیل خوانی های غریبانه.

آمدی و درخت ها بوی بهار گرفتند.

آمدی تا دلتنگی های گونه گونه این مردم صبور، هوای آرامش بگیرد؛

آرامش آفتابی قم.

ستاره سپید پوش خانه خورشید، بهانه بی بدیل گریستن! آمدنت را با گُلاب و اشک، آمدنت را با ستاره و لبخند، آمدنت را با تمام درختان به پیشواز خواهیم آمد.

تو آمدی تا...

حمیده رضایی

السلام علیک یا فاطمة المعصومه

بوی غروب، تمام خاک را فرا گرفته است. چراغ یادت، آرام آرام در من پر نورتر می شود، فوج فوج کبوتر، آهنگ خاک کرده اند، کویر به وجد آمده است و خاک به هیجان. کاروان نزدیک تر می شود، بوی بهشت می تراود از همه سو.

خورشید، در شب هنگام این خاک، به طلوع ایستاده است.

می آید؛ بانوی اختران فروزان و روشنایِ بی غروب.

می آید و ردّ گام هایش، کویر را بیدار می کند تا این تکه از خاک، خواب بهشت ببیند، تا سایه مهربانی اش، هوای این شهر فراموش شده را معطّر کند.

از ردّ گام هایش خورشید می تپد مرا باکی از فرو ریختن در پیشگاهت نیست، بانو!

کجای غربتِ جهان ایستاده ام با تو؟

ملائک به پیشوازت آمده اند. کبوتران، بال می گسترند زیر گام هایت.

چتر محبّت تو، تنها پناه این خاک شتابان است و این کویر سرگردان.

در مقابل شکوهت سر خم کرده ام بانو! صاف در چشمانت خیره می شوم تا در این ظلمت عمیق، دنبال مصادر خورشید بگردم.

جان سوخته ام را لهیب عشقت گدازان تر می کند.

قدم هایت تقدس این خاکند.

چه مهربان این خاک را به رویش وا داشتی!

چه زیبا خورشید را به میهمانی شب های طولانی این خاک سپردی و کبوتران حرمت که بال می گشایند در یکدستی هوایی که نفس کشیدی و شاخه های خشک از دمِ مسیحایت به شکوفه نشستند، نعمت را بر این خاک تمام کردی!

بانو تو آمدی تا بر این شهر، تمام ستاره های دنیا بدرخشند.

جاری کوثر

علی سعادت شایسته
«قدم به سینه این خاک می گذاری تو بهار می شود این جا اگر بباری تو»

پنجره ها، باز و بسته می شوند؛ در سرگردانی شوقی ناسرودنی. کوچه ها، فرش راهت می شوند و درها دست کوچه ها را گرفته به سمت خویش می کشند.

این ردّ پا به کدامین خانه خوشبخت خواهد رسید؟

این عطر، کدام پنجره را مست حضورت خواهد کرد؟

چند پنجره صف بسته پلک گشوده اند تا بادها، عطر نفس هایت را تقسیم کنند.

این خاک، شوره زاری است که خود را در بهاری جاوید می بیند؛ وقتی که دست هایت ابر می شوند و می بارند و می ریزند برکت آسمان ها را در دل تِرَک تِرَک این خاک غریب.

دست های تو باور نکردنی ترین ابرهای بهاری اند. دست های تو می بارند؛ می بارند و پنجره ها، تماشای باریدنت را در تابستان داغ این سرزمین، سیر نمی شوند.

بانو! بر گستره این کویر ترک خورده جاری شو.

چگونه دغدغه تشنه ماندنی خواهد بود؛ وقتی جاری کوثر تو به این جا خواهد رسید؟!

«تو می رسی همه بادها معطر تو تمام آینه ها خیره در برابر تو»

تو بوی مادرت را داری و حق دارد این خاک که شور بزند؛ آهنگ همایونی آمدنت را شور بزند.

خانه ها هر چه دل داشتند، لب پنجره گذاشته، تماشایت می کنند.

تو می آیی و خورشید، مثل سایه پشت سرت می آید.

از تبار گل و گلاب

حمید باقریان

چه شکوه جاودانه ای! چه لحظه های عاشقانه ای!

از حنجره چکاوک های عاشق، آواز حضور می تراود.

لحظه ها زلال می شود مثل آب، روشن می شود مثل آفتاب.

چه زیباست، لحظه های شکفتن قدم هایش!

کویر قم، از تبلور حضورش سبز می شود و آسمان، ترانه خوان آبی ترین سروده های عشق.

زمین در زیر گام هایش به شوق می آید.

طراوت از جام زمان می تراود.

گویی آفتاب به دیدار سرزمین قم آمده است!

شهر، بوی یاس می دهد؛ بوی مهربانی و عشق.

گل لبخند بر لب ها شکوفا شده است.

آسمان، ستاره باران آمدنش می شود و مهتاب، پولک باران حضور عاشقانه اش.

بانویی از شهر مدینه، از تبار گل و گلاب و آیینه آمده است تا با دَمِ مسیحایی خویش، نسیم جاودانگی را در شهر قم به میراث بگذارد.

با حضور سبزش، دریا به میهمانی کویر آمده است.

پروانه ها رویش سبزش را به تماشا نشسته اند.

حضورش، غزل عاشقانه ای ست که گلواژه عشق و امید را می سراید.

معصومه، بانوی افلاکی، بانوی صداقت و پاکی، آمده است تا قم را به زلال ترین لحظه های تاریخ بسپارد.

با قدم های پاک مبارکش، دُرِّ گرانبهای شفاعت را برای مردم قم به ارمغان آورده است.

با وجودش، مشام خاکی قم، از بوی بهشت پر شده است.

چشمه زلال رحمت در زمین خشکیده قم به جوش آمده است.

معصومه آمده است تا بهار سبز زندگی را با شکوفه های سپید ایمان، به مردم قم ارزانی کند.

آستان مهر

باران رضایی

بانوی من!

بگذار اعتراف کنم که پیش از تو، هر چه بود، کویر بود و کویر.

گل ها سر از خاک بر نمی داشتند. پرندگان آواز را از یاد برده بودند.

چشمی به آسمانِ بی ستاره مان خیره نبود.

و ناگاه تو آمدی.

بعد از سالیانِ عبوس، لبخندِ بهار بر چهره شهر باریدن گرفت.

آه بانو!

چه بگویم از کبوترانِ خسته ای که بر شانه های طلایی گنبدت آرمیدند،

از پیچک های عاشقی که شهر را در آغوشِ سبز خویش کشیدند.

بر ما ببخش!

دستانِ خسته ما چه داشت که تقدیم نگاهت کنیم؟

کدام فرشِ عشق را به راهت می گستراندیم که تابِ قدومِ آسمانیِ تو را بیاورد؟

پیش پای تو، آسمان را آذین بسته بودند.

فوجِ ملائک بود که زیر پایت بال می گستراند.

بانو!

مباد روزی که از حریم ملکوتی ات دورمان کنی!

آستانِ تو، تنها پناهِ خستگی های ماست.

جز شبکه های نقره ای ضریحت، کدام شانه مهر است که تابِ دلتنگی ها مان را بیاورد؟

چشم امید ما، خیره به آستانِ مهر توست.

«یا فاطِمَةُ اشْفَعی لی فِی الْجَنَّةِ،

فَاِنَّ لَکِ عِنْدَ اللّهِ شَأناً مِنَ الشِّأن»

گلاب ناب

مهناز السادات حکیمیان

کجاوه، پستی و بلندی جاده را می پیماید و شما مسافت غربت را.

چه چیز، راه طولانی را کوتاه می کند، جز نهالستان های امید که آبادی به آبادی در نگاه دلتان سبز می روید؟

دروازه های شهر گشوده، چشم های میهمان نواز به جاده، آغوش ها باز و دست ها به اشتیاقِ آب و جارو، آستین ها را زده بالا.

امروز از چهار سو، نسیم نرگس و مریم وزیدن گرفته ست، تا در برابر عطر قدم های بانوی کریمه علیهاالسلام سر فرودآورد.

«این بوی ناب وصال است یا عطر گل های سیب است؟ این نفحه آشنائی بوی کدامین غریب است؟»

آوای زنگوله ها، موسیقی کویر است؛ جاری در قافله که زیر و بم آن آویخته به گردن اشتران است و دل های گوش به زنگ را می گوید که فاصله ای نیست تا مسافری محبوب، قدم رنجه کند.

و پر می شود مشام هوا از شمیم جان فشانی و عطر اسپند.

... وَ اِن یَکادُ الَّذینَ کفروا لَیُزْلِقونَکَ بِاَبْصارِهِمْ...

دور باد از حضور شما شمّه ای از نگاه تنگ نظران و خاکستر باد اندیشه ای که آتش گردن کشی را خواهد رقصاند.

«تو می رسی غریبه از دیار دور دست و من هزار پاره می کنم به پیش پات پیرهن»

حالا این سرزمین، بوی آب و خاک اهل بیت را گرفته است و می خواهد بخشی از میراث نبوی را ناباورانه تحویل بگیرد.

بانوی کریمه، گلاب ناب حضور، شیرینی کلام خاندان، حریر سپید نوازش و نان برشته برکت، سوغات آورده است.

... و چشم ها نمی توانند ببینند ظرفیت صندوقچه او را که به اندازه دنیایی از کرامت جا دارد.

«حالیا دست کریم تو برای دل ما سر پناهی است در این بی سر و سامانی ها»

السلام علیکِ یا بنتَ فاطمةَ و خدیجة! هر آن که دست بر سینه، شما را درود می فرستد، تمام حق عشق را به جای آورده است.

زنان، بر پشت بام ها، هلهله کنان و کودکان در کوچه های شادی روان، شهر را به شور و شعف آذین بسته و نفس های گرم خویش را به خوش آمد گویی، رها کرده اند.

«ببین از چشمه می جوشد ترانه زِ گل ها می کشد آتش زبانه
بیاور عاشقان را سهمی از نور بپاش از پنجره در قلب خانه»

تجسّم مهربانی

نسرین رامادان
«بانوی سپید آب «یا معصومه» علیهاالسلام ای دختر آفتاب «یا معصومه» علیهاالسلام
سرچشمه عصمت و صفا و جودی هستی تو ز نور ناب «یا معصومه» علیهاالسلام »

پا از رکاب نور بر زمین نهادی، در حالی که فرشتگان، همراهی ات می کردند و بانوان پرده نشین، گرداگردت حلقه زده بودند.

خاک تفتیده قم، زیر قدم های مبارکت، جان می گرفت و از برکت غبار نشسته بر دامانت، هر چه بیابان و کویر به شکوفه می نشست.

ای دختر آفتاب! تو آمدی؛ در سرسبزترین بهاری که اهالی قم به چشم دیده بودند و در روزی که جدّ بزرگوارت، وعده آمدنش را داده بود.

آسمان آن روز، میزبان فرشتگانی بود که برای پابوسی ات بر هم پیشی می گرفتند و مشتاقانه اذن دخول می طلبیدند. تو در امواج خروشان مردمی که فرسنگ ها به پیشوازت آمده بودند، چون خورشید می درخشیدی و با تبسمی شیرین به صدای تکبیر و تهلیل مردم گوش می سپردی؛

مردمی که شبنم اشک بر غنچه لبخندشان نشسته بود و با دست های گل و ریحان، به استقبالت آمده بودند.

تو آمدی، معصومه جان و بعد از تو، همه چیز رنگ و بویی دیگر یافت.

قم قطعه ای از بهشت شد و صدای بال فرشتگان، هر صبح و شام از آسمانش به گوش رسید.

انگار همه خوبی ها، همه شادی ها به سوی این نقطه از زمین سرازیر شده بود.

ای پرده نشین حرم عصمت و عفاف، خدا را شکر که آفتاب وجودت بر آسمان بی ستاره قم درخشید.

خدا را شکر که بیت النور عبادتت، بیت الله دلخستگان این وادی شد.

خدا را شکر که طوبای عشق و معرفتت، چونان درختی سبز و ستبر بر سر مردمان شیفته این دیار، سایه گستر شد.

بانوی عشق! قم، خانه اهل بیت است و صاحب این خانه تویی!

قم، پناهگاه همه دلسوختگان عالم است و سرسلسله این عاشقانِ دلسوخته تویی!

قم، باغی از جنات بهشت است و باغبان مهربان شکوفه هایش تویی!

خوش آمدی به خاک کویری این دیار، ای طلایه دار بهار!

صفای قدم های خسته ات، ای نادره روزگار!

چشم هامان را تا ابد به جمال فاطمی ات روشن کردی و دل ها مان را تا همیشه، سرشار از پروانگی ات کردی!

اینک، تو را قسم به کرامت دستانت، قبولمان کن!

تو را قسم به زلال چشمانت، آب کوثرمان بخش!

تو را قسم به عطوفت و مهرت، از خانه خویش مرانمان!

ای تجسم مهربانی زهرا علیهاالسلام و رأفت برادرت امام رضا علیه السلام !

دریاب ما را که ساحل نشین دریای تو ایم؛ رهامان مکن در این روزگار وانفسا!

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۸۹/۱۲/۰۸
عمارها

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی