وب سایت عمارها

این وبسایت در جهت ترویج فرهنگ ایثار و شهادت و مبارزه با جنگ نرم دشمن راه اندازی شده است

وب سایت عمارها

این وبسایت در جهت ترویج فرهنگ ایثار و شهادت و مبارزه با جنگ نرم دشمن راه اندازی شده است

طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات

قسمتی از فیلمنامه مجموعه منتشر نشده مختارنامه به انتخاب داوود میر باقری.
۲۱۸-خارجی.روز.نهرعلقمه.
ابراهیم بن مالک اشتر و
مختار در کنار نهر علقمه ایستاده اند.ابراهیم به علقمه نگاه می کند.مختار متوجه حالت روحی او شده است.

ابراهیم : این مقتل عبّاس بن علی(ع) است مختار.
مختار : با عبّاس(ع) خیلی رفیق بودی،نه؟
ابراهیم : من و عبّاس(ع) نوجوانی مان را با هم زندگی کردیم.در صفین،حریف مشق هم بودیم در یک خیمه می خوابیدیم و تا نیمه های شب با هم خیالبافی می کردیم.عبّاس(ع) آرزو داشت آن قدر قوی شود تا بتواند وارث ذوالفقار علی(ع)شود.او تنهایی علی(ع)را با همه وجودش لمس کرده بود.می خواست به جایی برسد که وقتی در کنار علی(ع)می ایستد،علی(ع)بگوید نیازی به لشکر ندارم،عبّاس(ع)برای من به اندازه یک لشکر است.

آن ایّام ما بچّه سال بودیم،خیلی به حساب نمی آمدیم.عبّاس(ع )از این موضوع خیلی ناراحت بود.بالاخره هم طاقت نیاورد.یک روز جلوی پدرم مالک ایستاد و دو پا را کرد در یک چکمه و اصرار و اصرار که “مالک! باید امروز مرا هم با خود به میدان ببری”.پدرم خندید!عبّاس(ع) عصبانی تر شد و مثل شیر غرید که”مالک خیال می کنی از تو کمترم؟حاضرم با تو مسابقه بدهم ،اگر بردم مرا با خودت ببر”.

پدرم باز خندید.عبّاس(ع) فریاد زد:”مالک!من شوخی نمی کنم که تو هی می خندی”.پدرم خنده اش را جمع کرد و جواب داد:”عبّاس جان!می دانم خیلی خوب می جنگی،اما تو قمربنی هاشمی،باید بمانی و بر شب های تاریک صفین بتابی تا مهتابی شود”.

عبّاس(ع)وقتی این تعبیر را شنید،خاموش ماند.من بارها نقل جنگ عبّاس(ع)در کربلا راشنیده ام،نقل های گوناگونی هم شنیده ام همه نقل ها نزدیک به هم اند،چیزی که خیلی منقلبم می کند لحظه ای است که عبّاس(ع) لب تشنه و خسته بر لب شط می رسد…اینجا می نشیند.

نقل ابراهیم جان می گیرد.تصویری حماسی که بیشتر به یک نقاشی می ماند دیده می شود.عبّاس بن علی(ع) سوار بر اسب و مشک بر دوش و شمشیر  بر کف در کنار نهر علقمه ظاهر می شود،از اسب پیاده شده و در کنار نهر زانو می زند.بسیار تشنه است.دست در آب روان شط فرو برده و مشت هایش را از آب پر کرده،به نزدیک دهان می برد که می ماند.نهر در حصار دژخیمان است.صدای دژخیمی شنیده می شود.

صدا : عبّاس! خودت آب بخور امّا حق نداری مشکت را آب کنی.
صدای عبّاس(ع) بر تصویرش شنیده می شود.
صدای عبّاس(ع) : عبّاس! حسین و اطفال حرم تشنه اند،تو می خواهی آب بخوری؟

عبّاس(ع) از خوردن آب منصرف شده ،دست هایش را باز می کند و آب را می ریزد.مشک را در نهر علقمه فرو می برد تا پر از آب کند.صدای دژخیم شنیده می شود.

صدا : عبّاس! به جوانی خودت رحم کن تو معروف به قمربنی هاشمی.حیف از این صولت و صورت نیکویت نیست که می خواهی خود را به کشتن دهی؟ ما از سوی مادرت با هم قوم و خویشیم نگاه کن! این امان نامه را برای تو گرفته ام.دست از غرورت بردار و به سوی ما بیا حساب تو از برادرت حسین جداست،تو و حسین از دو مادرید،تو از امّ البنینی عباس،خونت با حسین یکی نیست.بیا طرف ما و خودت را فدای حسین نکن.

عبّاس(ع) بر می خیزد،مشک پر از آب را بر دوش می اندازد و سوار اسب می شود و حرکت می کند.دژخیمان به او حمله می کنند.عبّاس(ع) با نیرویی شگفت شمشیر می زند و دژخیمان را از سر راه بر می دارد ضربت دژخیمی بر دست عبّاس(ع) فرود می آید.دست بر خاک می افتد. عبّاس(ع) با دست دیگر شمشیر می زند و همچنان دژخیمان را پس می راند.ضربت دیگری بر دست دیگر فرود می آید ،دست دیگر هم به خاک می افتد.عبّاس(ع) مراقب مشک است و سعی می کند مشک را به دندان نگه دارد دژخیمی نعره می زند.

صدا : مشک آب…مشک آبش را بزنید،این آب نباید به خیمه های حسین برسد.

چند تیر بر مشک فرود می آید .مشک سوراخ می شود و آبش بر زمین می ریزد.عبّاس(ع) با حسرت به آب ریخته نگاه می کند،صدای ناله جمعی طفلان شنیده می شود که در ذهن عبّاس(ع) طنین افکن شده است. عبّاس(ع) زمزمه می کند.
صداها:وای،وای،عمو،عمو،العطش…

عبّاس(ع) : حال با چه رویی به خیمه ها بروم؟ بچّه ها منتظر تو بودند ای آب روان.

تصویر به صورت پریشان ابراهیم برمی گردد.اشک در چشمانش می درخشد او به یاد خاطره ای از عبّاس(ع) می افتد و حکمت خوابی را که عبّاس(ع) دیده است تعریف می کند.

ابراهیم : یک شب عبّاس(ع) سراسیمه و عرق کرده از خواب پرید.مرتب به دستهایش نگاه می کرد و به من.پرسیدم خواب دیدی؟ سرش را تکان داد.پرسیدم چه خوابی دیدی؟ چرا به دست هایت نگاه می کنی؟ نفس نفس زنان جواب داد : “ابراهیم،خواب دیدم دست ندارم.دست هایم گم شده بودند.داشتم دنبال دست هایم می گشتم.ناگاه پرنده ای دیدم شبیه کرکس که دست هایم را به منقار داشت و می خواست دست هایم رابخورد.

خواستم با سنگ بزنمش،دیدم دست ندارم که سنگ بردارم،فریاد زدم دستم هایم را نخورلاشخور.آن دست ها مال من است.کرکس به سخن آمد که” عبّاس! این دست ها را می خواهی چه کنی وقتی دو تا بال به آن خوبی داری؟ من گرسنه ام.شکسته بال و زمین گیرم،دست های تو سیرم می کند.تو با بال های قشنگت پرواز کن،برو به آسمان سیاحت کن”. بعد با صدای مهیبی خندید،من ترسیدم و از خواب پریدم.وقتی شنیدم که عبّاس(ع) را دست بریده اند،حکمت خواب آن شبش را فهمیدم.

قطره اشکی بر گونه مختار می لغزد و در محاسن انبوهش فرو می رود.

منبع:هفته نامه فرهنگی – اجتماعی همشهری جوان – شماره۱۸۷- صفحه ۳۳٫

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۸۹/۱۱/۲۸
عمارها

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی